یک
خواهرزادهم امروز رفت اجباری. نمیگم سربازی چون اجباری واژهی خیلی بهتریه. همون چیزی که قدیمیترها میگفتن. اونا خیلی پیشتر از اینکه 《مقدس》 بشه به ماهیتش پی برده بودن. اجبار ظالمانهای برای پسرا که نزدیک دو سال از بهترین روزای زندگیشون رو بر باد میده و جز افسردگی و فقدان و اندوه چیزی براشون نداره. پشت هیچ (باید برن تا مرد بشن) و ( سربازی برای پسرا لازمه) و (حالا مگه میخوان هستهی اتم بشکافن) و هیچ گزارهی دیگری هم نمیشه مخفیش کرد. یه نگاه به آمار خودکشی سربازار هم بندازید. البته اگه در دسترس باشه.
دو
اینجا یه کارگر داریم که ماشالا هیکل این هوا. همیشه هم از رشادتاش و ده نفر حریف بودنش تعریف میکنه. تیپیکال مردایی که بقیه فکرشم نمیکنن احساساتی باشه. دیدم داره با تلفن حرف میزنه و مثل ابر بهار اشک میریزه. جوری که وقتی آدم یه کسیش میمیره خودشو رها میکنه. یکی دیگه رو فرستادم سراغش که اگه کسی رو از دست داده دلداریش بده. بعد که برگشته میگم چش بود؟ میگه دوماداش با هم دعواشون شده همو زدن اینم نشسته اینجا داره گریه میکنه. میتونم حدس بزنم که دخترش بهش زنگ زده و دردِدل و گریه و این بنده خدا هم اینور دور از خانه... . ناگفته نمونه که میگه وقتی خونهم جرات ندارن جیک بزنن! بله! یک چنین مردی.
سه
خانومم میگه هانی بیا هر چند وقت یه بار با هم حرف بزنیم و گریه کنیم! میگه بیا حرفاتو و مشکلاتو نریز توی خودت. چرا نپذیرم؟
وقتشه اون تصورات سنتی از مرد رو بریزیم دور. وقتشه اون دیوار بتنی سابق رو به عنوان یک انسان با تمام عواطف و احساسات انسانی بشناسیم و توقع سابق رو ازش نداشته باشیم. از بچگی تو گوش پسرامون نخونیم که نباید گریه کنه تا خفه بشه و بهشون مجال بروز احساسات بدیم.