شاید یکی قویترین تصویرایی که از آلزایمر توی ذهن ما باشه اون صحنهی معروف «جدایی نادر از سیمین»ه که احتمالن همهمون حتا پشت صحنهشم دیدیم که چطور پیمان معادی اشک میریزه. آلزایمر با هیچ کس شوخی نداره. و شاید خیلیا فکر کنن آلزایمر یک فراموشی ساده است و فرد گذشته رو به یاد نمیاره و آدم خیلیم خوش به حالش میشه. در صورتی که اینطور نیست و چیزی خیلی فراتر از این حرفاست. گم شدن در زمان و مکان و فراموش کردن توالی حوادث هم برای فرد مبتلا و هم برای کسانی که ازش نگهداری میکنن طاقت فرسا و فرساینده و غمانگیزه. و من اینها رو به چشم دیدم. به چشم دیدم که فرد منتظره فلان قوم فوت کردهش بیاد پیشش و بهونه میگیره چرا نیومده. به چشم دیدم فرد میخواد بره جایی که دیگه وجود نداره و چقدر نگه داشتنش توی خونه سخته و باید درها رو قفل کنی و بهونه گیری و بدخلقیش رو تحمل کنی. درست مثل یک کودک. و خیلی چیزایی که شاید شما دیده باشید.
این مقدمه رو نوشتم فقط برای گفتن این چند خط داستان که احسان عبدیپور توی برنامهی کتاب باز تعریف کرد و باعث شد بار دیگر به آلزایمر و البته به عشق فکر کنم.
عبدیپور از بین داستانهایی که آدمها براش فرستاده بودن تعریف میکرد: دههی هشتاد پدربزرگم (آرش) فوت کرد. مادربرزگم به مرور زمان آلزایمر گرفت. الان همه رو فراموش کرده. چند وقت پیش اومد خونهی ما. رو دیوار اتاق عکس عروسی خودشو با پدربزرگم دید. با عصبانیت اومد تو پذیرایی مادرمو صدا زد و گفت : این زنه کیه که بغل آرش من وایساده؟
همه رو فراموش کرده بود. حتا خودشو. اما پدربزرگمو فراموش نکرده بود.
حرف دیگری برای اضافه کردن ندارم!
بهترین فیلمی که با موضوع فراموشی دیدین چی بوده؟ به جز memento ، شاهکار نولان!